دوستش می دارم چرا كه می شناسمش،
مجموعه اشعار زیبای پارسی
به نام خداوند هستی بخش

دوستش می دارم
چرا كه می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.
هنگامی كه دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان كه شادی اش
طلوع همه ی آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ای
كه صبحگاهان
به هوای پاك
گشوده می شود،
و طراوت شمعدانی ها
در پاشویه ی حوض.
چشمه ای،
پروانه ای، وگلی كوچك
از شادی
سر شارش می كند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این كه بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.
چندان كه بگویم
"ـ امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
كه به دریاچه ای
و بودا
كه به نیروانا.
و در این هنگام
دختركی خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم كه سعادت
حادثه ای است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
كه سنگی را
و نیروانا
كه بودا را.
چرا كه سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی كه
به جز تفاهمی آشكار
نیست.
بر چهره ی زندگانی من
كه بر آن
هر شیار
از اندوهی جانكاه حكایتی می كند
آیدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان كه،چون نظری از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیأت او در آمده بود.
آن گاه دانستم كه مرا دیگر
از او گزیر نیست.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط امین اصلانپور
آخرین مطالب